سفارش تبلیغ
صبا ویژن

NEVER DIE MY LOVE



84/12/24 ساعت: 1:17 عصر
 

تا به کی هر شب به یادت با شقایق سر کنم

بر سر راهت نشینم صد غزل از بر کنم

در فراغت هر شب و روز آینه بندانت کنم

ترسم آخر هجرت آینه را باور کنم

ماهها رفت و نمی آیی به چشم ما نشان

تا به کی در حسرت یک دم نگاهت سر کنم

تا به کی این سینه دلتنگ و نگاهم بیقرار

ای قرار جان و دل بی تو چه سان آخر کنم

زان شبی که باده ی عشقت به جانم چنگ زد

کی توانستم دمی ترک می و ساغر کنم

ای که می آیی شبی از جاده های انتظار

تا به کی این دلم را دریایی از گوهر کنم

عهد کردم از غریبیهای چشمت هر سحر

تا حضور سبز تو صدها غزل از بر کنم

 


 


نوشته شده توسط: غریبه آشنا

84/12/24 ساعت: 1:16 عصر
 

شب هنگام است...دل بیتاب...ثریا خواب...زمین روشن ز مهتاب
به لای شاخ و برگ یاسمن ها...زر افشان می کند شب تاب
هوا صاف است...ماه می تابد...ستاره بر سر او قند می ساید...

و آب سرد چشمه چهره ی ماه می نماید
به ساز باد می رقصد درخت بید...به شوق دیدن او...بچیدم یک گل شب بو
نشستم با جهانی پر ز امید...نمی دانم اگر آمد، مرا باید چگونه لب گشودن...برایش از غم هجران سرودن
به راهش دیده را بر خاک سودن...نمی دانم و شاید دل ربودن
نگارم می رسد دامن کشان از دور...بیفشان ماه زیبا نور...که می آید...برایم عشق و پاکی را سراید
و هجران و غم دوری سر آید
قدش بر سرو می نازد...ز سیمایش رخ ماه رنگ می بازد...گیسوی سیه فامش به ساز باد می رقصد...و در من زندگی و عشق می سازد.
نگارم می رسد بر من...لباسی از حریر بر تن...سلامم مانده بی پاسخ...گذشت بی اعتنا از من
خموش ای چشمه ی پر آب!...نرقص ای بیدک مجنون...وزیدن بس کن ای باد...نتاب ای کرم شب تاب
که امشب از جفای بی وفایی...شدم بی تاب بی تاب
به اشک دیده روی چشم شستم...نشستم با گل شب بو بگفتم که:
ای شب بوی من
ای تو شاهد بر غم و اندوه من
این جوابم بود، ای نو گل خوشبوی من؟؟؟؟؟
ژاله ای بر برگ زیبایش نشست...خم شد و از ساقه اش ناگه شکست 
ناگهان ابری سیاه...آمد و پنهان نمود سیمای ماه...تا نبیند ماجرای عشق ما
می گذارم پای در راه...در رهی پر پیچ و خم
می روم دلخسته تا شاید فراموشش کنم...شایدی در کار نیست، باید فراموشش کنم  


نوشته شده توسط: غریبه آشنا

84/12/24 ساعت: 1:14 عصر
 نسیم سرد پاییزی
ز روی دشت شالیزی
گذشت و خشک برگ زرد تاکم را به رقص آورد
من اندر کلبه ی محزون و تاریکم نشسته
دلم از بی وفاییها شکسته
در این قحطی سرای روشنایی
پشیمان از نگاه اول و از آشنای
به گرد شعله ی کم سوی شمعم
شکسته بال چون پروانه گشتم
ز پشت شیشه ی غم آشنایم
که هر شب تا سحر شاهد به
اشک گرم و آه ناله هایم
نگاهی آنطرفتر بر خم جاده می اندازم
که ناگه روشنی آید به چشم نیمه بازم
تو می آیی
شاید تا همیشه
نگاهی می کنم بر قامت رعنای تو از قاب شیشه
بساط ظلمت و تور حریر عنکبوتان
ز درب و تخته می چینم کنارت می نشینم
تو ای معبود من
ای عشق شیرینم
وفا پیشه
صفای من
تو ای اقسانه ی شبهای دیرینم
به تیشه کوه غم را خرد کردم من چو فرهاد
ز هجران و غمت ای داد بیداد
چو مجنون تک تک ریگ بیابانها شمردم
به دنبالت به شهر عشق رفتم ندیدم رد پایت
آه......... مردم 
به تار موی من زد چنگ
به سرنای دلم آهنگ
چو غنچه لب گشود و آن صنم گفت:
که بی تو می شوم ای وای دلتنگ
چو پیچک سبز شد یادش بر تن خوابم
چه بیتابم به دل یک آرزو دارم
اگر فردا خوابیدم و در خوابم تو را دیدم
مبادا کس کند زان خواب بیدارم

نوشته شده توسط: غریبه آشنا

84/12/24 ساعت: 1:13 عصر
 این ترانه بوی نان نمی دهد بوی حرف دیگران نمی دهد
سفره ی دلم دوباره باز شد سفره ای که بوی نان نمی دهد
نامه ای که ساده و صمیمی است بوی شعر و داستان نمی دهد
... با سلام و آرزوی طول عمر که زمانه این زمان نمی دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود روی خوش به ما نشان نمی دهد
یک وجب زمین برای باغچه یک دریچه آسمان نمی دهد
وسعتی به قدر ما دو تن گر زمین دهد زمان نمی دهد
فرصتی برای دوست داشتن نوبتی به عاشقان نمی دهد
هیچ کس برایت از صمیم دل دست دوستی تکان نمی دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را هدیه ای به رایگان نمی دهد
جز دلت که قطره ایست بیکران کس نشان ز بیکران نمی دهد
عشق نام بی نشانه است و کس نام دیگری بدان نمی دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان نان و گل به میهمان نمی دهد
ناامیدم از زمین و از زمان پاسخم نه این ، نه آن نمی دهد
پاره های این دل شکسته را گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم که با تو درد دل کنم گریه ام ولی امان نمی دهد

نوشته شده توسط: غریبه آشنا

84/11/10 ساعت: 1:18 عصر
 

بهش بگو دلم تنهای تنهاست...از عشقت توی قلب من یه غوغاست....می افتم یاد اون چشمای زیبا ولی افسوس باز می بینم یه رویاست......


بهش بگو دلم شده دیوونه پرستو پر زده از بام خونه......

غم دوری گرفته تار و پودم....بهش بگو...دلم می خواد بمونه .....


نمی تونم تو این خونه بمونم ...کنارم جای خالیشو ببینم ..

نمی تونم از فکرش رها شم ...برای اون مثه قربیه باشم.....


اگر خندید و پرسید در چه حالم بهش بگو چقدر شکسته بالم...بهش بگو می دونم یاد من نیست ....ولی یه لحظه نیست دور از خیالم ....ب

هش بگو می دونم سادگی بود به سهم من فقط دلدادگی بود چه آسون رفتم از یادش ولی باز .....

بهش بگو که عشقش زندگی بود.....


بتورم کن باورم کن عاشقم عاشق ترم کن

 


نوشته شده توسط: غریبه آشنا

84/11/10 ساعت: 1:16 عصر
 

باز در چهره خاموش خیال

خنده زد چشم گناه آموزت

باز من ماندم و در غربت دل

حسرت بوسه هستی سوزت


باز من ماندم و یک مشت هوس

باز من ماندم و یک مشت امید

یاد آن پرتو سوزنده عشق

که ز چشمت به دل من تابید


باز در خلوت من دست خیال

صورت شاد ترا نقش نمود

بر لبانت هوس مستی ریخت

در نگاهت عطش توفان بود


یاد آنشب که ترا دیدم و گفت

دل من با دلت افسانه عشق

چشم من دید در آن چشم سیاه

نگهی تشنه و دیوانه عشق

 

یاد آن بوسه که هنگام وداع

بر لبم شعله حسرت افروخت

یاد آن خنده بیرنگ و خموش

که سراپای وجودم را سوخت

رفتی و در دل من ماند بجای

 

عشقی آلوده به نومیدی و درد

نگهی گمشده در پرده اشک

حسرتی یخ زده در خنده سرد

آه اگر باز بسویم آئی

دیگر از کف ندهم آسانت

ترسم این شعله سوزنده عشق

آخر آتش فکند برجانت

رفتم که نباشم سر راهت؛رفتم،رفتم...

 


نوشته شده توسط: غریبه آشنا

84/11/10 ساعت: 1:15 عصر
 

تو را نظاره میکنم به ماهتاب آسمان

به کوهها به دشتها به رودها به کوچه ها

تو نیستی کنار من ولی نگاه و یاد تو

که با منست و با منت چه گفتگو که مانده است

تو ای ترانه ساز من گمان مکن که رفتنت

تو را برد ز یاد من

که جاودان جاودانه ای تو در خیال من

 


نوشته شده توسط: غریبه آشنا

84/11/10 ساعت: 1:14 عصر
 

ما اگر عاشق و رسوای دل شیدائیم

ما اگر ماه و نسیم شب بی فردائیم

ما اگر عاشق و دلبسته این پروازیم

ما اگر زنده نفس با تن این شبهائیم

ما اگر خون شقایق به دل خود داریم

ما اگر شیوه رندان بلا کش داریم

ما اگر خاطره ی خوش داریم

پس چرا تنهائیم.........؟

ما ااگر عاشق و دلباخته ایم

ما اگر انسانیم، اگر از بوی محبت اثری یافته ایم

پس چرا بیماریم........؟

ما اگر هر روز به سوی دل هم در راهیم

ما اگر حال و هوای شب یلدا داریم

ما اگر بنده حافظ، ما اگر خاک ره سعدی و پروین

ما اگر عاشق مولانائیم

پس چرا نالانیم........؟

ما اگر لیلی و مجنون همین امروزیم

ما اگر دلبر خونین جگر این راهیم

پس چرا تنهائیم.........؟

       ما چنینیم که باید باشیم ؟؟؟       

   (به یاد داشته باشید که امروز طلوع دیگری ندارد)

 بگذارید که لبخند در قلبتان بارور شود و سپس از دریچه ی چشم هایتان به دنیا بتابد


 


نوشته شده توسط: غریبه آشنا


لیست کل یادداشت های این وبلاگ


 RSS 
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک

:: کل بازدیدها ::
9514

:: بازدید امروز ::
0

:: بازدید دیروز ::
5

:: مطالب قبلی ::

مهر
بهار 1385
زمستان 1384
پاییز 1384

:: اوقات شرعی ::

:: درباره من ::

NEVER DIE MY LOVE
غریبه آشنا
پسری 20 ساله دانشجوی کاردانی رشته کامیوتر در دانشگاه آزاد مشغول تحصیل می باشم

:: لینک به وبلاگ ::

NEVER DIE MY LOVE

:: لوگوی دوستان من ::


:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک ::